داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

کشيش سوار هواپيما شد. کنفرانسي تازه به پايان رسيدهبود و او ميرفت تا در کنفرانس ديگري شرکت کند؛ ميرفت تا خلق خدارا هدايت کند و به سوي خدا بخواند و به رحمت الهي اميدوار سازد. در جاي خويشقرار گرفت.  اندکي گذشت، ابري آسمان را پوشانده بود، اما زياد جدي به نظر نميرسيد. مسافرانشادمان بودند که سفرشان به زودي شروع خواهد شد.

 

هواپيما از زمين برخاست. اندکي بعد، مسافران کمربندها راگشودند تا کمي بياسايند.  پاسي گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشيش در دريايانديشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها بايد گفت وچگونه بر مردم تأثير بايد گذاشت. ناگاه، چراغ بالاي سرش روشن شد: «کمربندهارا ببنديد!»  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زياد موضوع را جدينگرفتند.  اندکي بعد، صداي ظريفي از بلندگو به گوش رسيد، «از دادن نوشابهفعلاً معذوريم؛ طوفان در پيش است».

 

موجي از نگراني به دلها راه يافت، اما همانجا جا خوش کرد ودر چهره‌ها اثري ظاهر نشد، گويي همه مي‌کوشيدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کميگذشت و صداي ظريف ديگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمي‌شود؛ طوفان در راهاست و شدت دارد». نگراني،چون دريايي که بادي سهمگين به آن يورش برده باشد، از درون دل ها به چهره‌ها راه يافتو آثارش اندک اندک نمايان شد.

 

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشيد، نعره رعد برخاست  و صدايموتورهاي هواپيما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشيش نيک نگريست؛ بعضي دستها بهدعا برداشته شد؛ اما سکوتي مرگبار بر تمام هواپيما سايه افکنده بود؛ طولي نکشيد کههواپيما همانند چوبپنبه بر رويدريايي خروشان بالا رفت و ديگر بار فرود افتاد، گويي هم‌اکنون به زمين برخورد ميکند و از هممتلاشي ميگردد. کشيش نيز نگران شد؛ اضطراب به جانشچنگ انداخت؛ از آن همه که براي گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هيچ باقي نماند؛گويي حبابي بود که به نوک خارک ترکيده بود؛ پنداري خود کشيش هم به آنچه که مي‌خواستبگويد ايماني نداشت. سعيکرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودي نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسيدنبه مقصد و از خويش پرسان که آيا از اين سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟!

 

نگاهي به ديگران انداخت؛ نبود کسي که نگران نباشد و به گونهاي دست به دامنخدا نشده باشد.

ناگاه نگاهش به دخترکي افتاد خردسال؛ آرام و بيصدا نشسته بود وکتابش را مي‌خواند؛ يک پايش را جمع کرده، زير خود قرار داده بود. ابداً اضطراب دردنياي او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.

 

گاهي  چشمانش را ميبست، و سپس ميگشود و ديگرباربه خواندن ادامه ميداد. پاهايش را درازکرد، اندکي خود را کش و قوس داد، گويي ميخواهد خستگي سفررا از تن براند؛ ديگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشي زيبا چهره‌اش را در خودفرو برده بود.

 

هواپيما زير ضربات طوفان مبارزه ميکرد، گويي طوفانمشتهاي گره کرده ی خود را به بدنه هواپيماميکوفت، يا ميخواست مسافرانرا که مشتاق زمين سفت و محکمي در زير پاي بودند، بترساند.  هواپيما را چونتوپي به بالا پرتاب ميکرد و ديگربارفرود ميآورد.  اما اين همه در آن دخترکخردسال هيچ تأثيري نداشت، گويي در گهواره نشسته و آرام تکان ميخورد و در آنآرامش بيمانند به خواندن کتابش ادامه ميداد

 

کشيش ابداً نميتوانست باورکند؛ در جايي که هيچيک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه ميتوانست چنينساکن و خاموش بماند و آرامش خويش حفظ کند بالاخرههواپيما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسيد، فرود آمد.

 

مسافران، گويي با فرار از هواپيما از طوفان ميگريزند، شتابانهواپيما را ترک کردند، اما کشيش همچنان بر جاي خويش نشست.  او ميخواست راز اينآرامش را بداند. همهرفتند؛ او ماند و دخترک.  کشيش به او نزديک شد و از طوفان سخن گفت و هواپيماکه چون توپي روي امواج حرکت مي‌کرد.

سپس از آرامش او پرسيد و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را دردلش راهي نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!

 

دخترک به سادگي جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرابه خانه ميبرد؛ اطمينان داشتم که هيچ نخواهد شد واو مرا در ميان اين طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بوديم؛ پدرممراقب بود؛ او خلبان ماهري است.

جواب دخترک گويي آب سردي بود بر بدن کشيش؛ سخن از اطمينانگفتن و خود به آن ايمان داشتن؛ اين است راز آرامش و فراغت از اضطراب!!

 

 

نکته ها :خيلي از اوقاتانواع طوفان ها ما را احاطه ميکند و به مبارزهميطلبد. طوفانهاي ذهني،مالي، خانوادگي، و بسياري انواع ديگر که آسمان زندگي ما را تيره و تار ميسازد و هواپيمايحيات ما را دستخوش حرکات غير ارادي ميسازد، آنچنان کههيچ ارادهاي از خود نداريم و نميتوانيم کوچکترينتغييري در جهت حرکت طوفانها بدهيم.همه اينگونه اوقات را تجربه کردهايم؛ بياييدصادق باشيم و صادقانه اعتراف کنيم که در اين مواقع روي زمين سفت و محکم بودن بهمراتب آسانتر از آن است که روي هوا، در پهنه آسمانتيره و تار، به اين سوي و آن سوي پرتاب شويم، اما، به خاطر داشته باشيم، که پدر مادر آسمان است و خلباني هواپيما را به عهده دارد و با دست‌هاي آزموده و ماهر خويشآن را در پهنه بيکران زندگيهدايت ميکند.او ما را به منزل خواهد رساند؛ اومقصد ما را نيک ميداند و هواپيمايزندگي ما را از طوفانها خواهد رهانيد و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. پس نگراننباشيد و فقط به او اطمينان داشته باشيد.

 

ارسال دیدگاه

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم