کمک

22 دی 1399
یکی به چاه افتاده بود و مرتب داد می زد: "آی کمک، کمک، کمک کنید."ملا نصرالدین از آنجا رد می شد، صدایش را شنید و جلو رفت.خوب گوش داد. وقتی فهمید مرد درون چاه چه می گوید، یک سکه انداخت به داخل چاه و گفت: "آدم حسابی توی چاه هم جای گدایی است؟"نکته:یکی از مسائل مهم در هم نوایی و احساس همفکری و همدردی با دیگران در هنگام بروز مشکلات و سختی ها، توجه به شرایط و موقعیت آنهاست؛ نه آنچه که ما صرفا در مورد آنها تصور می کنیم.

مگر دیوانه شده ام؟

21 دی 1399
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار می گیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی می کرد.او را به کناری بردم و پرسیدم:چرا کودکانی که تو را مسخره می کنند و به تو و حرفها و کارهایت می خندند، از خود نمیرانی؟؟با خنده گفت:«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه می توانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن می کردند.پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم می شود؟جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟

جیغ به موقع!!!

21 دی 1399
ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﯾﺮ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﻋﺼﺎﯾﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﮏ ﺳﮓ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺷﺪﻧﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﺎﺑﯿﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ، ﺍﻋﻼﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻓﺮﻭﺩ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ، ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ.ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ، ﺯﻣﺰﻣﻪﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻮﺧﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺨﻔﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺁﻧﻬﺎ، ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻧﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺖ.ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻣﯽﺷﺪ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺑﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ، ﻣﯽﺭﻭﺩ.ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﭼﺮﺥﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ.ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﯿﻦ ﺧﻠﺒﺎﻥ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﻫﺎ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻥ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻭﻥﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﻪﻣﻮﻥ ﺗﻤﻮﻣﻪ.....نکته!ﺷﻤﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ، ﺑﺎ یکی از ﺷﯿﻮﻩ های "مدیریت" ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻩﺍﯾﺪ ...!!!

همسر مناسب

21 دی 1399
شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: "من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم.”مسئول مربوطه پرسید: لطفاً خواسته های خودتان را بگویید.- "خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد.مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت: فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید!!نکته!مثلی هست که می گوید: زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست.بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنایی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.

گناه کبیره

21 دی 1399
راهبي در نزديکي معبد زندگي مي کرد. در خانه روبرويش، يک روسپي اقامت داشت!راهب که مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند، تصميم گرفت با روسپی صحبت کند.- زن را سرزنش کرد: تو بسيار گناهکاري! روز و شب به خدا بي احترامي مي کني. چرا دست از اين کار و گناه کبیره نمي کشي؟ چرا کمي به زندگي بعد از مرگت فکر نمي کني …؟!زن به شدت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنين از خدا خواست که راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد ....بعد از يک هفته گرسنگي، دوباره به روسپيگري پرداخت. اما هر بار که خود را به بيگانه اي تسليم مي کرد، از درگاه خدا آمرزش مي خواست .....راهب که از بي تفاوتي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود، فکر کرد: از حالا تا روز مرگ اين گناهکار، مي شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!و از آن روز کار ديگري نکرد جز اين که زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد. هر مردي که وارد خانه مي شد، راهب ريگي را در ظرفی می ریخت و ریگی را بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت ...مدتي گذشت ...راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت: اين کوه سنگ را مي بيني؟ هر کدام از اين سنگها نماينده يکي از گناهان کبيره اي است که انجام داده اي. آن هم بعد از هشدار من! دوباره مي گويم: مراقب اعمالت باش!زن به لرزه افتاد. فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت. اشک پشيماني ريخت و دعا کرد: پروردگارا کي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقت بار آزاد مي کند؟خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز، فرشته ي مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...روح روسپي، بي درنگ به بهشت رفت. اما شياطين، روح راهب را به دوزخ بردند!!در راه، راهب ديد که بر روسپي چه گذشته و شِکوه کرد: خدايا، اين عدالت توست؟ من که تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ مي روم و آن روسپي که فقط گناه کرده، به بهشت مي رود؟!يکي از فرشته ها پاسخ داد: " تصميمات خداوند همواره عادلانه است .. تو فکر مي کردي که عشق خدا فقط يعني فضولي در رفتار ديگران و اینکه برای رفتار آنها به قضاوت بنشینی!!هنگامي که تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي کردي، اين زن روز و شب دعا مي کرد. روح او پس از گريستن، چنان سبک مي شد که توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. اما آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم !!!نتیجه داستانبرخی از ما چنان خود را بی گناه و پاک می دانیم که در مقابل هر کلام یا عملی که به نظرمان خلاف شرع بیاید، به دیگران تهمت کفر می زنیم! بهتر است هرگز دیگران را قضاوت نکنیم و فقط سعی کنیم تا اگر کاری از دستمان برای رضای خدا بر می آید، در جهت فرااهم کردن امکانات رفاه برای همنوعانمان تلاش کنیم تا ریشه فقر کنده شود.

دوقلوهای همسان

21 دی 1399
دو برادر دوقلو بودند که به سختی می‌شد آن دو را از یکدیگر تشخیص داد. این دو برادر سال‌ها پیش خانواده خود را از دست داده بودند. یکی صاحب چند فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ طراحی و فروش لباس در سراسر دنیا بود و آن دیگری صاحب یک تعمیرگاه بی‌رونق در گوشه‌ای دورافتاده از شهر بود.در یک سفر که با هم داشتند، بر اثر حادثه‌ای، هر دو حافظه خود را از دست دادند و پس از چند ماه درمان ناموفق در برگرداندن حافظه، در تشخیص هویت واقعی آنان اشتباه شد.او که فقیرتر بود را به عنوان صاحب چندین فروشگاه بزرگ به دفتر کارش بردند و دیگری را که در حقیقت همان ثروتمند بود، به عنوان تعمیرکار فقیر به دوستان تعمیرگاهی‌اش سپردند.یک سال گذشت. آن دو نفر هنوز هم حافظه خود را به دست نیاورده بودند. در واقع تا آخر عمر نمی‌توانستند گذشته خود را به یاد آوردند.برادری که صاحب ثروتی عظیم شده بود، ذهنی بی‌برنامه و نامرتب داشت و در عرض کمتر از یک سال با بی‌نظمی و بی‌فکری همه دار و ندارش را از دست داد و صاحب فروشگاه کوچکی در حومه شهر شد.برادر ثروتمندی که فقیر شده بود در عرض یک سال همان تعمیرگاه ضعیف حومه شهر را به بزرگ‌ترین مجموعه تعمیر و تنظیم خودرو در سراسر کشور تبدیل کرد و تصمیم داشت یک مجموعه زنجیره‌ای از خدمات و پشتیبانی خودرو را برای چندین خودروساز در چندین کشور برپا سازد.دوقلوهای همسان ویژگی‌های فردی متفاوتی داشتند که می‌توانست یکی را از اوج بدبختی به ثروت تضمینی برساند و آن دیگری را از بهترین موقعیت به وضعیت یک فرد مسکین و درمانده با درآمد کم تنزل دهد.نکته!خیلی‌ها گمان می‌کنند چاره کار آنها فقط سرمایه اولیه زیاد است و حمایت و پشتیبانی بی قید و شرط از سوی دیگران.متأسفانه هنوز هم کم نیستند کسانی که گمان می‌کنند پول و سرمایه به تنهایی خوشبختی می‌آورد. البته فکر، نظم و برنامه‌ریزی هم بدون پول و ثروت به هیچ جا نمی‌رسد.

سکه

21 دی 1399
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند.فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد. رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم.بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند!پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعاً می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!نکته!هرگز اجازه ندهید هیچ کسی، تحت هیچ شرایطی، با گفته های مایوسانه و دلسرد کننده خود، رنگ بیمار نا امیدی و یاس را به شما نشان دهد!همیشه در حفظ روحیه شاد خود و عزیزانتان به جد تلاش کنید! تا زمانی که امید در دلهاتان زنده است، هیچ نیرویی توان نابودی خوشبختی تان را ندارد.ضعف روحی و ترس و افسردگی، بهترین وسایلی هستند که نیروهای منفی می توانند با آنها، بر مردمان غلبه کرده و آنها را بازیچه و فرمانبردار خود سازند. پس قوی باشید!!!

پنجره

21 دی 1399
در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آن ها ساعت ها با هم صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن، به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.همانطور که مرد کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد، هم اتاقیش جشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت.روزها و هفته ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کناز پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند. ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد!مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!نتیجه داستانبعضی از انسانها، با دلی روشن به همه چیز نگاه می کنند و اجازه نمی دهند تا زشتیهای دنیا خاطر آنها و عزیزانشان را مکدر کند. اما گروهی دیگر، در اوج رفاه و آسایش، جوری به زندگی نگاه می کنند که همه چیز، سیاه و نا امیدانه به نظر بیاید!دنیا همان شکلی که در قلبت به آن نگاه می کنی، برایت مجسم خواهد شد. زیبا بنگر و امید داشته باش.

احساس رضایت

21 دی 1399
چرا برخي از ازدواجشان احساس رضایت نمیکنند؟؟؟؟؟؟؟پاسخ این مسئله بر می گردد به پنجاه هزار سال پیش، یعنی زمانی که پرنسس قصۀ ما برای پوشاندن بدن خودش به جای لباس از پوست خرس استفاده می کرد.یک روز که این پرنسس تازه بالغ شده رفته بود تا مقداری سیب جنگلی بچیند متوجۀ پلنگی شد که قصد داشت به او حمله کند.پرنسس جیغی بس رعد آسا کشید که نزدیک بود پرده ِ گوش شاهزادۀ قصه که دست بر قضا همان نزدیکی مشغول شکار گوزن بود پاره شود!شاهزادۀ قصه که بسیار عصبانی شده بود، رفت تا عامل این صدای ناهنجار را بکشد و از شرش راحت شود که با پلنگی بسی درنده و خطرناک روبرو شد.شاهزادۀ عصبانی درنگ نکرد و با تیری پلنگ را کشت و برای رفع کامل عصبانیت لگدی به پهلوی او زد.در همین حال پرنسس را دید که با چشم هایی پر از تحسین و قدردانی او را می نگرد.شاهزاده که سراپا غرور و هیجان شده بود به سوی پرنسس رفت و او را روی دوش اش انداخت و به سوی غاری روانه شد. سپس صحنه شطرنجی شد و فیلم از طرف عزیزان دست اندر کار سانسور شد …حاصل اتفاق مرموزی که بارها در همین غار افتاد، چند دختر و پسر کوچک بود که تصویر ازدواج در ذهنشان به صورت نجات زن توسط مرد و مورد حمایت قرار دادن او حک شد.قرن های بسیاری این تصویر راهگشای جوانان بود. مردی از راه می رسید و زنی را از چنگ پلنگ نجات می داد. بعد او را به غار می برد و صحنه شطرنجی می شد.خب باید بگویم که در آن زمانها همه از این وضع راضی و خشنود بودند…به زودی اشعار و داستانهای بسیاری در وصف نجات دادن زن از دست پلنگ که مردانگی نامیده می شد و مظلومیت و قدرشناسی زن که زنانگی نامیده می شد نوشته شد.دیگر همۀ زنان و مردان باور کرده بودند که راه دیگری برای رسیدن به غار و انجام آن صحنه ی شطرنجی دلپذیر وجود ندارد. حتما باید مرد قدرتمند تر از زن باشد و زن به او تکیه کند...پلنگ ها تغییر شکل دادند!اما به مرور زمان، پلنگها تغییر شکل دادند. آنها به شکل مشکلات مالی و مشکلات فکری و روحی و حتی فلسفی در آمدند.به زودی زنان هم شیوه مقابله با این پلنگها را یاد گرفتند. حتی گاهی بهتر از مردان با پلنگ مسائل مالی و مسائل فکری کنار می آمدند. آنها می توانستند به تنهایی زندگی خود را تامین کنند. از لحاظ مالی و فکری مستقل شدند اما تصویر همچنان پابرجا بود. ..هنوز هم زنان برای رفتن به غار نیاز به مردی داشتند که آنها را از چنگ پلنگ نجات دهد.‼…..اما وقتی مرد می آمد تا آنها را نجات دهد آنها شروع به اظهار نظر می کردند: بهتر نیست با آن یکی تیر پلنگ را بکشی؟ اصلا صبر کن من خودم تیر بیهوش کننده دارم! ..اینطور بود که مردان احساس سرخوردگی کردند. آنها دیگر نمی توانستند زن را نجات بدهند. زن دیگر با چشمهای سرشار از تحسین و قدردانی به آنها نمی نگریست. حتی به نظر می رسید که خودش را صاحب نظر در شکار پلنگ می داند و گویا در بعضی مواقع حتی از آنها هم بهتر عمل می کرد.زن و مرد هر دو غمگین و افسرده شدند. گاهی که طبق غریزه به غار می رفتند تا … افکار ناراحت کننده به ذهنشان هجوم می آورد.مرد با خود می گفت: این زن مرا نجات دهنده خودش نمی داند. مرا قبول ندارد وعصبانی می شد. گاهی حتی به جای انجام امور لذتبخش برای اینکه قدرت و لیاقت خودش را به زن ثابت کند بر سر او فریاد می کشید و از همه تلاش هایش در مبارزه با پلنگ انتقاد می کرد.زن هم با خودش می گفت این مرد اصلا لیاقت نجات دادن مرا ندارد. من خودم بهتر از او بلدم خودم را نجات بدهم. باید بگردم مرد قوی تری پیدا کنم که تواناتر باشد و چونپیدا نمی کرد سرخورده و غمگین می شد.اما هیچیک از زن و مرد نمی دانستند که وقت آن رسیده که تصویر ذهنی خود را عوض کنند.

خفگی

21 دی 1399
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید.صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است!او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!نکته!افکارتان زندگی شما را می سازند؛ مواظب افکارتان باشید.فلورانس اسکاول شین
خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم