نان حلال

21 دی 1399
نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي.آقا تقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد.آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم.آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد.او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند.عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند.عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم.ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود!!

جواب سقراط

21 دی 1399
گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت.روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت:"من می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟”سقراط پرسید:"در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند.”مرد غریبه گفت:"مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌گویند، حقه می‌زنند و دزدی می‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام.”سقراط چنین جواب داد:"مردم اینجا هم همانگونه‌اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم.”چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌آید و درباره مردم همان سوال را می‌کند.سقراط از او هم همان سوال را می پرسد:"آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند؟”غریبه پاسخ داد:"فوق‌العاده‌اند، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.”سقراط اندیشمند پاسخ داد:"اینجا هم همینطور است. چرا وارد شهر نمی‌شوی؟مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی!"نکته:ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بینیم که در درون ما وجود دارد.انسانی که مثبت و مهربان باشد،هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است، جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش، چیزی را تجربه نخواهد کرد.وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است !!!

شرط بندی

21 دی 1399
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا بیا شرط بندی کنیم اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی، در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا نصر الدین گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!

چونه ردن

21 دی 1399
خانم های ایرانی اون دنیا هم از چونه زدن دست برنمی دارن. می گی نه ، نگاه کن:- خانم من فقط مامورم! به من گفتند بشمار، حالا هم شمردم. شما کلا ۱۱۰۳۰۵ رکعت دارید.- ولی من همه را خوندم. نمی شه یه کاریش بکنی؟!- دست ما نیست به خدا. ولی چشم؛ رُندش می کنم. ۱۱۰۵۰۰ خوبه؟... - عجب گرفتاری شدیم. من می گم همه را خوندم. گرد نمی خواد بکنی. همونایی که خواندم را بهم بده.- عرض کردم. مبلتان چرمی بوده. یارو یافت آبادیه مبل ساز، چرمش را از چین وارد کرده.اینها ذبح شرعی نمی کنند. چرم حکم مردار را داشته و نجس بوده. شما می نشستی روش؛ حواستان نبوده دستتان عرق ...- من این هایی که می گی اصلا حالیم نیست. من همه اش را خوندم. یک جایی اشتباه کردی. از جام تکان نمی خورم تا درستش کنی!- ببینید خانم فیلمش هست. ما از لحظه لحظه اعمالتان فیلم گرفتیم. ببینید.- ای خدا مرگم بده. این چیه؟!!- بگذارید رد کنم اینجاش را. خب. همین جا. ببین خانم اینجا که زوم کردم رو مبل نشستید و ...- این منم؟- بله خانم. این هم همان مبلیه که ...- چقدر چاق افتادم اینجا!!!!- چه عرض کنم؟ می توانم کمی کنتراستش را بیشتر کنم ولی نرم افزارم قفل شکسته است!! اسکیل را عوض نمی کند!- آقا میشه این عکس را برام بریزی؟ خدا از حسابرسی کمت نکنه.- فلش دارید همراتان؟- چه حرفی می زنیا! من تازه یک ساعت پیش از قبر درآمدم. فلشم کجا بود؟ نمی شه بریزی رو سی دی؟!- سی دی خام ندارم. بریزم ته این سی دی؟ طوری نیست؟ اعمال یک بابایی است که در جنینی تلف شد. باقی سی دی خالیه.- جا میشه؟- آره بابا. هر سی دی جهان آخرت ۷۰۰۰ گیگ جا دارد.- پس قربون دستت یک موزیکی چیزی هم بریز تهش!!- باشه. یک تکنوازی صور اسرافیل دارم، جدید. حالشو ببر!

معامله احمقانه

21 دی 1399
از مردی که صاحب یکی از بزرگترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است، پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟»او در پاسخ گفت:« زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم.روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.وی نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن، بیا با هم معامله‌ای کنیم.پرسیدم: چه معامله‌ای ...!؟گفت: ساده است، یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم.گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟- بیست پوند چطور است؟- شوخی می کنید؟!- بر عکس، کاملا جدی می گویم.- جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم!او همانطور قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید!گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد.گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب️ تو چقدر است؟در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟گفتم : بله، درست فهمیده‌اید.گفت: عجیب است که تو حسابی ثروتمند هستی، اما داری گدایی می‌کنی...! از خودت خجالت نمی‌کشی .!؟گفته‌ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از بدو تولد به همراه داشت.از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم ...نکته!" قصه ها "برای بیدار کردن ما نوشته شدند،اما تمام عمر،ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم...

به پروفسورا خوش آمديد

21 دی 1399
با سلام و احترام خدمت شما معلم گرامی،

پیوستن شما را به وب سایت پروفسورا خوش آمد می‌گوئیم.

شما میتوانید برای آشنایی بیشتر با خدمات سایت به آدرس های زیر مراجعه كنید:

- راهنمای کار با سیستم
- اخبار و اطلاعیه های سایت

در صورت بروز هر گونه مشكل در استفاده از خدمات سایت می توانید با پست الكترونیكی زير تماس حاصل فرمائيد:

[email protected]


با تشكر، مدیریت پروفسورا
خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم