دلواپس

21 دی 1399
پدرم دلواپسِ آینده‌ی خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.خواهرم نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است، اما حتی یک‌بار هم نشده که خواسته‌هایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند.مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمی‌برد. اما حتی یک‌بار هم نشده که با من در موردِ خوشبختی‌ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال‌ می‌کند؟من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار می‌شوم. اما حتی یک‌بار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.ما از نسلِ آدم‌های بلاتکلیف هستیم. از یک‌طرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ می‌شود، از طرف دیگر، وقتی به هم می‌رسیم، انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دل‌تنگی‌مان بگوییم!تکلیفمان را با خودمان روشن نمی‌کنیم. یکدیگر را دوست می‌داریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوست‌داشتن‌مان را ابراز کنیم!

دوچرخه

21 دی 1399
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد،مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟"او می گوید: "شن."مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید:من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟قاچاقچی می گوید: دوچرخه!نکته!خیلی وقتها جلو چشممون دزدی می شه ولی ما بیشتر اوقات حواسمون به چیزهایی هست که دیده نمی شن!!! یه کمی دقت کنیم.

وقت رفتن است

21 دی 1399
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است.مرد در جواب گفت: چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد.مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامي وقت رفتن است.سامي كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد، با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه. باشه؟مرد سرش را تكان داد و قبول كرد.مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد:سامي دير مي شود برويم. ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه! اين دفعه قول مي دهم.مرد لبخند زد و باز قبول كرد.زن رو به مرد كرد و گفت: شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود؟مرد جواب داد: دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت.من هيچگاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم. و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم.سامي فكر مي كند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نمي توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه كنم.نتیجه داستان:بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه مي شه. 5 دقيقه، 10 دقيقه، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده، مي تونه به خاطرهاي فراموش نشدني تبديل بشه. ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسایل روزمره مي كنيم كه واقعا ً وقت، انرژي، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم.روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم. هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید!

امام جماعت

21 دی 1399
نقل است كه شيخ بايزيد در پس امام جماعتي؛ نماز خواند.پس از نماز؛ امام جماعت پرسيد: ياشيخ !! تو كسبي نمي كني و چيزي از كسي نمي خواهي؛ از كجا مي خوري؟بايزيد گفت: صبر كن تا اين نماز را دوباره به قضا بخوانم.گفت: چرا ؟گفت: نماز از پس كسي كه روزي دهنده را نداند؛ روا نبود.منبع: كتاب تذكرة الاوليا

موتور کشتی

21 دی 1399
موتور کشتی بزرگی خراب شد.مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند!سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود، بیاورند..وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد.دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند.مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد، بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد:او واقعا هیچ کاری نکرد!ده هزار دلار برای چه می خواهد بگیرد؟بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد:ضربه زدن با آچار: ۲دلارتشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود: ۹۹۹۸ دلارو ذیل آن نیز نوشت:تلاش کردن مهم است.اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کردمی تواند همه چیز را تغییر بدهد.

"تخت پروکروستس"

21 دی 1399
در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی به نام پروکروستس نام برده شده است ... او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد!از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!نکته!داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست...در حقیقت تک تک ما آدم ها که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم ...تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است!اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد، نه تنها باعث افتخار نیست; بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود...آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم... !داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست.

اون خره

21 دی 1399
ملانصرالدین وقتی وارد طویله می شد به خرش سلام می کرد....گفتن:ملا این که خره نمی فهمه که سلامش می کنی...!!!میگه: اون خره ولی من آدمم،من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،بذار اون نفهمه....!!!نکته:حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،اصلا ناراحت نباشید،شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید،بذار اون نفهمه..

لکه سیاه

21 دی 1399
در رستوراني در استراليا، گروهي ماهيگير دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند. درست در لحظه‌اي كه يكي از ماهيگيران با دستش در حال نشان دادن اندازة ماهي بزرگي بود كه از تورشان دررفته بود، پيشخدمتي از كنار او گذشت و ضربة دست او باعث شد كه قهوه داخل ليوان به ديوار سفيد رستوران پاشيده شود و لكة سياه آن شروع به پايين آمدن از روي ديوار كند.پيشخدمت با ديدن منظره، بي‌درنگ دستمالي از پيشبند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لکه سياه قهوه از روي ديوار زدوده نشد.در آن لحظه، مردي از پشت يكي از ميزهاي رستوران بلند شد و به سمت لكة سياه رفت. او يك مداد شمعي از جيب خود درآورد و در حالي كه همه به او خيره شده بودند، شروع به كشيدن طرحي روي لکه سياه كرد.چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه تصوير زيبايي از يك گوزن با شاخ‌هاي بلند روي آن ديوار نقش بست.نتیجه داستان:مرتكب اشتباه شدن، در زندگي همة ما وجود دارد، اما در زندگي هستند كساني كه اشتباه را با آغوش باز مي‌پذيرند، آن را تغيير مي‌دهند و به چيزي دلپذير تبديل مي كنند.

بهاي يك سنت!

21 دی 1399
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد.اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز، سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.او در مدت زندگيش، 296 سكه 1 سنتي، 48 سكه 5 سنتي، 19 سكه 10 سنتي، 16 سكه 25 سنتي، 2 سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت.در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد، درخشش 157 رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.

افسانه ولنتاین

21 دی 1399
ولنتاین مقدس یک کشیش مسیحی در سده سوم میلادی بود. زمانی که امپراتور CLADIUS دوم بر روم فرمان می راند، کلادیوس دریافت که از آنجا که مردان مجرد همسر و خانواده ای ندارند، نسبت به مردان متاهل بیشتر به سربازی روی می آورند و سربازان بهتری هستند. از همین رو ازدواج را برای مردان جوان ممنوع نمود.ولنتاین که این حکم را ستمگرانه می دانست از فرمان کلادیوس سر پیچی کرد.ولنتاین پنهانی دلدادگان جوان را به عقد یکدیگر در می آورد. هنگامی که این کار ولنتاین آشکار شد کلودیوس حکم اعدام وی را صادر کرد.ولنتاین خودش نخستین فردی بود که برای نخستین بار نامه ولنتاین را نوشت . وی هنگامی که در زندان بسر می برد دلداده دختر جوانی شد که دختر زندانبان او بود.این دختر جوان زمانی که ولنتاین در بازداشت بسر می برد به ملاقات وی می آمد. در پایان این نامه ولنتاین چنین نوشته بود: "از طرف ولنتاین تو." این عبارت هنوز در نامه های روز ولنتاین استفاده می گردد.نکته!!مادامی که در زندگی دنبال گرفتن محبت از دیگران باشی، همیشه در نقطه ضعف قرار داری! هیچ گاه از اطرافیان‌تان محبت را گدایی نکنید و از آنها برای زیبایی و جذابیت خود تایید نخواهید، که در این صورت چیزی که نصیبتان می‌شود تحقیر، اهانت و سرخوردگی خواهد بود!به جای اینکه منتظر باشی کسی از بیرون تو را دوست داشته باشد، خودت، خودت را دوست داشته باش و خودت عاشق‌ترین فرد زندگی به شخصیت خودت باش!
خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم