داستان کوتاه آموزنده

7 آذر 1402

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوزچند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداریکند. او یک بسته بیسکويیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع بهخواندن کتاب کرد.

 

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتیکه او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت وخورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم.شاید اشتباه کرده باشد.


ولیاین ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی داشت، آن مرد هم همین کار رامی کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود، ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. ایندیگه خیلی پررویی می خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

 

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوارشدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندیکه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخلهواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهدو ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود کهبیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت هایش را با اوتقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.

 

ارسال دیدگاه

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم