گناه کبیره

21 دی 1399
راهبي در نزديکي معبد زندگي مي کرد. در خانه روبرويش، يک روسپي اقامت داشت!راهب که مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند، تصميم گرفت با روسپی صحبت کند.- زن را سرزنش کرد: تو بسيار گناهکاري! روز و شب به خدا بي احترامي مي کني. چرا دست از اين کار و گناه کبیره نمي کشي؟ چرا کمي به زندگي بعد از مرگت فکر نمي کني …؟!زن به شدت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنين از خدا خواست که راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد ....بعد از يک هفته گرسنگي، دوباره به روسپيگري پرداخت. اما هر بار که خود را به بيگانه اي تسليم مي کرد، از درگاه خدا آمرزش مي خواست .....راهب که از بي تفاوتي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود، فکر کرد: از حالا تا روز مرگ اين گناهکار، مي شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!و از آن روز کار ديگري نکرد جز اين که زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد. هر مردي که وارد خانه مي شد، راهب ريگي را در ظرفی می ریخت و ریگی را بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت ...مدتي گذشت ...راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت: اين کوه سنگ را مي بيني؟ هر کدام از اين سنگها نماينده يکي از گناهان کبيره اي است که انجام داده اي. آن هم بعد از هشدار من! دوباره مي گويم: مراقب اعمالت باش!زن به لرزه افتاد. فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت. اشک پشيماني ريخت و دعا کرد: پروردگارا کي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقت بار آزاد مي کند؟خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز، فرشته ي مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...روح روسپي، بي درنگ به بهشت رفت. اما شياطين، روح راهب را به دوزخ بردند!!در راه، راهب ديد که بر روسپي چه گذشته و شِکوه کرد: خدايا، اين عدالت توست؟ من که تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ مي روم و آن روسپي که فقط گناه کرده، به بهشت مي رود؟!يکي از فرشته ها پاسخ داد: " تصميمات خداوند همواره عادلانه است .. تو فکر مي کردي که عشق خدا فقط يعني فضولي در رفتار ديگران و اینکه برای رفتار آنها به قضاوت بنشینی!!هنگامي که تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي کردي، اين زن روز و شب دعا مي کرد. روح او پس از گريستن، چنان سبک مي شد که توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. اما آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم !!!نتیجه داستانبرخی از ما چنان خود را بی گناه و پاک می دانیم که در مقابل هر کلام یا عملی که به نظرمان خلاف شرع بیاید، به دیگران تهمت کفر می زنیم! بهتر است هرگز دیگران را قضاوت نکنیم و فقط سعی کنیم تا اگر کاری از دستمان برای رضای خدا بر می آید، در جهت فرااهم کردن امکانات رفاه برای همنوعانمان تلاش کنیم تا ریشه فقر کنده شود.

دوقلوهای همسان

21 دی 1399
دو برادر دوقلو بودند که به سختی می‌شد آن دو را از یکدیگر تشخیص داد. این دو برادر سال‌ها پیش خانواده خود را از دست داده بودند. یکی صاحب چند فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ طراحی و فروش لباس در سراسر دنیا بود و آن دیگری صاحب یک تعمیرگاه بی‌رونق در گوشه‌ای دورافتاده از شهر بود.در یک سفر که با هم داشتند، بر اثر حادثه‌ای، هر دو حافظه خود را از دست دادند و پس از چند ماه درمان ناموفق در برگرداندن حافظه، در تشخیص هویت واقعی آنان اشتباه شد.او که فقیرتر بود را به عنوان صاحب چندین فروشگاه بزرگ به دفتر کارش بردند و دیگری را که در حقیقت همان ثروتمند بود، به عنوان تعمیرکار فقیر به دوستان تعمیرگاهی‌اش سپردند.یک سال گذشت. آن دو نفر هنوز هم حافظه خود را به دست نیاورده بودند. در واقع تا آخر عمر نمی‌توانستند گذشته خود را به یاد آوردند.برادری که صاحب ثروتی عظیم شده بود، ذهنی بی‌برنامه و نامرتب داشت و در عرض کمتر از یک سال با بی‌نظمی و بی‌فکری همه دار و ندارش را از دست داد و صاحب فروشگاه کوچکی در حومه شهر شد.برادر ثروتمندی که فقیر شده بود در عرض یک سال همان تعمیرگاه ضعیف حومه شهر را به بزرگ‌ترین مجموعه تعمیر و تنظیم خودرو در سراسر کشور تبدیل کرد و تصمیم داشت یک مجموعه زنجیره‌ای از خدمات و پشتیبانی خودرو را برای چندین خودروساز در چندین کشور برپا سازد.دوقلوهای همسان ویژگی‌های فردی متفاوتی داشتند که می‌توانست یکی را از اوج بدبختی به ثروت تضمینی برساند و آن دیگری را از بهترین موقعیت به وضعیت یک فرد مسکین و درمانده با درآمد کم تنزل دهد.نکته!خیلی‌ها گمان می‌کنند چاره کار آنها فقط سرمایه اولیه زیاد است و حمایت و پشتیبانی بی قید و شرط از سوی دیگران.متأسفانه هنوز هم کم نیستند کسانی که گمان می‌کنند پول و سرمایه به تنهایی خوشبختی می‌آورد. البته فکر، نظم و برنامه‌ریزی هم بدون پول و ثروت به هیچ جا نمی‌رسد.

سکه

21 دی 1399
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند.فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد. رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم.بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند!پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعاً می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!نکته!هرگز اجازه ندهید هیچ کسی، تحت هیچ شرایطی، با گفته های مایوسانه و دلسرد کننده خود، رنگ بیمار نا امیدی و یاس را به شما نشان دهد!همیشه در حفظ روحیه شاد خود و عزیزانتان به جد تلاش کنید! تا زمانی که امید در دلهاتان زنده است، هیچ نیرویی توان نابودی خوشبختی تان را ندارد.ضعف روحی و ترس و افسردگی، بهترین وسایلی هستند که نیروهای منفی می توانند با آنها، بر مردمان غلبه کرده و آنها را بازیچه و فرمانبردار خود سازند. پس قوی باشید!!!

پنجره

21 دی 1399
در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آن ها ساعت ها با هم صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن، به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.همانطور که مرد کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد، هم اتاقیش جشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت.روزها و هفته ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کناز پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند. ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد!مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!نتیجه داستانبعضی از انسانها، با دلی روشن به همه چیز نگاه می کنند و اجازه نمی دهند تا زشتیهای دنیا خاطر آنها و عزیزانشان را مکدر کند. اما گروهی دیگر، در اوج رفاه و آسایش، جوری به زندگی نگاه می کنند که همه چیز، سیاه و نا امیدانه به نظر بیاید!دنیا همان شکلی که در قلبت به آن نگاه می کنی، برایت مجسم خواهد شد. زیبا بنگر و امید داشته باش.

احساس رضایت

21 دی 1399
چرا برخي از ازدواجشان احساس رضایت نمیکنند؟؟؟؟؟؟؟پاسخ این مسئله بر می گردد به پنجاه هزار سال پیش، یعنی زمانی که پرنسس قصۀ ما برای پوشاندن بدن خودش به جای لباس از پوست خرس استفاده می کرد.یک روز که این پرنسس تازه بالغ شده رفته بود تا مقداری سیب جنگلی بچیند متوجۀ پلنگی شد که قصد داشت به او حمله کند.پرنسس جیغی بس رعد آسا کشید که نزدیک بود پرده ِ گوش شاهزادۀ قصه که دست بر قضا همان نزدیکی مشغول شکار گوزن بود پاره شود!شاهزادۀ قصه که بسیار عصبانی شده بود، رفت تا عامل این صدای ناهنجار را بکشد و از شرش راحت شود که با پلنگی بسی درنده و خطرناک روبرو شد.شاهزادۀ عصبانی درنگ نکرد و با تیری پلنگ را کشت و برای رفع کامل عصبانیت لگدی به پهلوی او زد.در همین حال پرنسس را دید که با چشم هایی پر از تحسین و قدردانی او را می نگرد.شاهزاده که سراپا غرور و هیجان شده بود به سوی پرنسس رفت و او را روی دوش اش انداخت و به سوی غاری روانه شد. سپس صحنه شطرنجی شد و فیلم از طرف عزیزان دست اندر کار سانسور شد …حاصل اتفاق مرموزی که بارها در همین غار افتاد، چند دختر و پسر کوچک بود که تصویر ازدواج در ذهنشان به صورت نجات زن توسط مرد و مورد حمایت قرار دادن او حک شد.قرن های بسیاری این تصویر راهگشای جوانان بود. مردی از راه می رسید و زنی را از چنگ پلنگ نجات می داد. بعد او را به غار می برد و صحنه شطرنجی می شد.خب باید بگویم که در آن زمانها همه از این وضع راضی و خشنود بودند…به زودی اشعار و داستانهای بسیاری در وصف نجات دادن زن از دست پلنگ که مردانگی نامیده می شد و مظلومیت و قدرشناسی زن که زنانگی نامیده می شد نوشته شد.دیگر همۀ زنان و مردان باور کرده بودند که راه دیگری برای رسیدن به غار و انجام آن صحنه ی شطرنجی دلپذیر وجود ندارد. حتما باید مرد قدرتمند تر از زن باشد و زن به او تکیه کند...پلنگ ها تغییر شکل دادند!اما به مرور زمان، پلنگها تغییر شکل دادند. آنها به شکل مشکلات مالی و مشکلات فکری و روحی و حتی فلسفی در آمدند.به زودی زنان هم شیوه مقابله با این پلنگها را یاد گرفتند. حتی گاهی بهتر از مردان با پلنگ مسائل مالی و مسائل فکری کنار می آمدند. آنها می توانستند به تنهایی زندگی خود را تامین کنند. از لحاظ مالی و فکری مستقل شدند اما تصویر همچنان پابرجا بود. ..هنوز هم زنان برای رفتن به غار نیاز به مردی داشتند که آنها را از چنگ پلنگ نجات دهد.‼…..اما وقتی مرد می آمد تا آنها را نجات دهد آنها شروع به اظهار نظر می کردند: بهتر نیست با آن یکی تیر پلنگ را بکشی؟ اصلا صبر کن من خودم تیر بیهوش کننده دارم! ..اینطور بود که مردان احساس سرخوردگی کردند. آنها دیگر نمی توانستند زن را نجات بدهند. زن دیگر با چشمهای سرشار از تحسین و قدردانی به آنها نمی نگریست. حتی به نظر می رسید که خودش را صاحب نظر در شکار پلنگ می داند و گویا در بعضی مواقع حتی از آنها هم بهتر عمل می کرد.زن و مرد هر دو غمگین و افسرده شدند. گاهی که طبق غریزه به غار می رفتند تا … افکار ناراحت کننده به ذهنشان هجوم می آورد.مرد با خود می گفت: این زن مرا نجات دهنده خودش نمی داند. مرا قبول ندارد وعصبانی می شد. گاهی حتی به جای انجام امور لذتبخش برای اینکه قدرت و لیاقت خودش را به زن ثابت کند بر سر او فریاد می کشید و از همه تلاش هایش در مبارزه با پلنگ انتقاد می کرد.زن هم با خودش می گفت این مرد اصلا لیاقت نجات دادن مرا ندارد. من خودم بهتر از او بلدم خودم را نجات بدهم. باید بگردم مرد قوی تری پیدا کنم که تواناتر باشد و چونپیدا نمی کرد سرخورده و غمگین می شد.اما هیچیک از زن و مرد نمی دانستند که وقت آن رسیده که تصویر ذهنی خود را عوض کنند.

خفگی

21 دی 1399
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید.صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است!او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!نکته!افکارتان زندگی شما را می سازند؛ مواظب افکارتان باشید.فلورانس اسکاول شین

دلواپس

21 دی 1399
پدرم دلواپسِ آینده‌ی خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.خواهرم نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است، اما حتی یک‌بار هم نشده که خواسته‌هایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند.مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمی‌برد. اما حتی یک‌بار هم نشده که با من در موردِ خوشبختی‌ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال‌ می‌کند؟من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار می‌شوم. اما حتی یک‌بار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.ما از نسلِ آدم‌های بلاتکلیف هستیم. از یک‌طرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ می‌شود، از طرف دیگر، وقتی به هم می‌رسیم، انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دل‌تنگی‌مان بگوییم!تکلیفمان را با خودمان روشن نمی‌کنیم. یکدیگر را دوست می‌داریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوست‌داشتن‌مان را ابراز کنیم!

دوچرخه

21 دی 1399
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد،مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟"او می گوید: "شن."مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید:من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟قاچاقچی می گوید: دوچرخه!نکته!خیلی وقتها جلو چشممون دزدی می شه ولی ما بیشتر اوقات حواسمون به چیزهایی هست که دیده نمی شن!!! یه کمی دقت کنیم.

وقت رفتن است

21 دی 1399
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است.مرد در جواب گفت: چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد.مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامي وقت رفتن است.سامي كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد، با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه. باشه؟مرد سرش را تكان داد و قبول كرد.مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد:سامي دير مي شود برويم. ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه! اين دفعه قول مي دهم.مرد لبخند زد و باز قبول كرد.زن رو به مرد كرد و گفت: شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود؟مرد جواب داد: دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت.من هيچگاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم. و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم.سامي فكر مي كند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نمي توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه كنم.نتیجه داستان:بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه مي شه. 5 دقيقه، 10 دقيقه، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده، مي تونه به خاطرهاي فراموش نشدني تبديل بشه. ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسایل روزمره مي كنيم كه واقعا ً وقت، انرژي، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم.روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم. هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید!

امام جماعت

21 دی 1399
نقل است كه شيخ بايزيد در پس امام جماعتي؛ نماز خواند.پس از نماز؛ امام جماعت پرسيد: ياشيخ !! تو كسبي نمي كني و چيزي از كسي نمي خواهي؛ از كجا مي خوري؟بايزيد گفت: صبر كن تا اين نماز را دوباره به قضا بخوانم.گفت: چرا ؟گفت: نماز از پس كسي كه روزي دهنده را نداند؛ روا نبود.منبع: كتاب تذكرة الاوليا
خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم