داستان کوتاه آموزنده
در یك موزه معروف كه با سنگ های مرمر كف پوش شده بود، مجسمه یبسیار زیبایی مرمرینی به نمایش گذاشته بود كهمردم از راه های دور و نزدیك برای دیدنش به آنجا می رفتند. كسی نبود كه مجسمه زیبا را ببند ولب به تحسین باز نكند.
شبی سنگ مرمرینی كه كف پوش سالن بودبا مجسمه شروع به حرف زدن كرد:« این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من میگذارند تا تو را تحسین كنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یك معدن بودیم؟ اینعادلانه نیست؟ من خیلی شاكیم!»
مجسمه لبخند زد و آرام گفت: «یادت هست، روزی كه مجسمه ساز خواسترویت كار كند، چقدر سر سختی و مقاومت كردی؟»
سنگ پاسخ داد: « آره، آخر ابزارش به من آسیب میرساند، گمان كردم می خواهد آزارم دهد، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم.»
و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیحادامه داد: «ولی من فكركردم كه به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد، بطور حتم قرار است به یكشاهكار تبدیل شوم. بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست. پس به او گفتم هرچه می خواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بده! لذا درد كارهایش و لطمه هایی را كهابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم. امروز نمی توانی دیگران را سرزنش كنی كه چرا روی تو پا می گذارند وبی توجه عبور می كنند.
داستان کوتاه آموزنده
جانیکوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفت. مادربزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آنبازی کند. موقع بازی، جانی اشتباهاًتیری به اردک دست آموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت. جانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزم ها پنهانکرد. وقتی سرش را بلند کرد فهمید که خواهرش همه چیزرا دیده است. امابه روی خودش نیاورد.
مادربزرگبه سالی گفت: «درشستن ظرف ها کمک می کنی؟» ولی سالی گفت: «مامان بزرگجانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند» و زیر لبیبه جانی گفت: «اردک یادت هست؟» جانی ظرف ها را شست.
بعدازظهرآن روز پدربزرگ گفت که می خواهد بچه ها را به ماهی گیری ببرد، ولی مادربزرگ گفت: «متأسفانهمن برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم».
سالیلبخندی زد و گفت: «نگران نباشید، چون جانی به من گفته است که می خواهد کمک کند.» و زیر لببه جانی گفت: «اردک یادت هست؟»
آن روزسالی به ماهی گیری رفت و جانی در تهیه شام کمک کرد.
چند روز بههمین منوال گذشت و جانی مجبور بود که علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را همانجام بدهد.
تا این کهنتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد.
مادربزرگلبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت: «عزیز دلم می دانم چه شد، منآن وقت پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم. چون خیلی دوستت دارم، همانموقع بخشیدمت. فقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی بهخاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد!»
نکته: گذشته شما هرچه که باشد، هرکاری که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ تان بکشد (دروغ،تقلب، ترس، عادت های بد، نفرت، عصبانیت، تلخی، ...) هرچه که باشد، باید بدانیدکه خدا پشت پنجره ایستاده و همه چیز را دیده. همه زندگی تان، همه کارهای تان رادیده. او می خواهد شما بدانید که دوستت تان دارد و شما را بخشیده است. فقط می خواهدبداند تا چه زمانی به شیطان اجازه می دهید به خاطر آن کارها شما را به خدمت بگیرد!
بهترین چیزدرباره خدا این است که هر وقت از او طلب بخشش کنید، نه فقط می بخشد، بلکه فراموشهم می کند. همیشه بخاطر داشته باشید، خدا پشت پنجره ایستاده است.
داستان کوتاه آموزنده
مردی دریك خانهی كوچك، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد. او چند سال پیشدر اثر یك تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آنباغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرسمی كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دلانگیز داشت و سرشار ازرنگهای شاد بود.
روزی،شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید:«خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید
آن گونهكه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، منكاملاً نابینا هستم!»
«پس چرااین همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پسچه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبانكور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت:
«خب، مندلایل خوبی برای این كار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم میآمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانعكنندهاینیست. البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز میتوانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولیمی توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البتهمن شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنارباغچهی من می ایستد. اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشك بود، دیدنمنظرهی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام كاری به این سببچشمپوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكناست كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد بهفكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبانپیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:
«بهعلاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ میایستند و كمی با من سخن می گویند. درست مانند شما؛ این كار برای یك انساننابینا ارزش زیادی دارد.»
داستان کوتاه آموزنده
ناصرالدینشاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین) آش نذری میپخت و خودش در مراسمپختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمعمی شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاکمی کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عدهای دیگهای بزرگ را رویاجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاریبود. خود اعلی حضرت هم بالای ایوان مینشست و قلیان می کشید و از آن بالانظارهگر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر ونهی می کرد.
بهدستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد واو میبایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را کهخیلی میخواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند. پر واضحاست آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلایک قدح بزرگ آش که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبختمی شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرادعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت:
بسیارخوب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویشباشد.
داستان کوتاه آموزنده
یک شبمردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد:
«کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است ومن دلم می خواهد چیزی برایش بخرم».
دوستمپرسیده بود: «چرا می خواهی به او هدیه بدهی؟»
مرد مستپاسخ داده بود: «معلوم است، می خواهم او را خوشحال کنم.»
او گفت:«می شود هدیه ای را پیشنهاد کنم که واقعاْ او را خوشحال کند؟»
مرد مستپرسیده بود که آن هدیه چیست؟ و دوستم گفته بود:
«به اوپدری سر به راه هدیه بده. این کار او را خیلی خوشحال خواهد کرد.»