خیاط خروشچف

23 دی 1399
روزی نیكیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خیاط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه ای كه آورده بود، برای او یك دست كت و شلوار بدوزد.خیاط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافی نیست.خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری كه به بلگراد داشت از یك خیاط یوگوسلاو خواست تا برای او یك دست، كت و شلوار بدوزد.خیاط بعد از اندازه گیری گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتی می تواند یك جلیقه اضافی نیز بدوزد.خروشچف با تعجب از او پرسید كه چرا خیاط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد؟خیاط گفت: قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستید تصور می كنند!!!

اوج قدرت

23 دی 1399
روزی یک کوهنورد معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند، اما او هر بار ناکام بر می گشت، تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود به اورست نیز باز ماند، مسوولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند: هی جوان، می بینی که نمی توانی به قله برسی، بهتر نیست از این فکر خارج شوی؟اما کوهنورد جوان با قاطعیت پاسخ داد: نه! و موقعی که از او دلیلش را پرسیدند گفت: دلیلش خیلی واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسیده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس یقینا یک روز از او پیشی می گیرم!

بهشت

22 دی 1399
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند.در یک پیچ جاده، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟دروازه‌بان: روز به خیر، اینجا بهشت است.- چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.- اسب و سگم هم تشنه‌اند آقای نگهبان.- واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است!مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند.راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.مسافر گفت: روز به خیر.مرد با سرش جواب داد.- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که می‌خواهید بنوشید.مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد.مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟- بهشت- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!- کاملأ برعکس، در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا در جهنم می‌مانند.

عمو نفتی

22 دی 1399
ما یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.یک روز مرا دید و گفت آقا سلام، ببخشید، خانه تان را گازکشی کرده اید؟گفتم بله.گفت: فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده!تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی، همۀ اهل محل همین طور هستند. هرکس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام و احوالپرسی او تغییر می کند.فهمیدم سی سال، سلامم بوی نفت می داد.سی سال او را با خوشرویی تحویل گرفتم و خیال می کردم خیلی با اخلاقم.ولی حالا که خانه را گازکشی کردم، ناخود آگاه فکر کردم نیازی به او نیست و نحوه برخوردم فرق کرده بود.یادمان باشد ، سلاممان بوی نیاز ندهد ...ایرج گلپایگانی

تله موش

22 دی 1399
موشی در خانه، تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد اما همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.چند روز بعد، ماری درتله افتاد و زن خانه را که به سراغش رفته بود گزید؛بستگان آن زن، از مرغ برایش سوپ درست کردند،گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند؛گاو را برای مراسم ترحیم کشتند،و تمام این مدت موش در سوراخ دیوار می نگریست و می گریست.مولانا:در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي و تنها يك گناه وجود دارد و آن جهل است.

نیمرو

22 دی 1399
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود، درد دل نزد مادر شوهرش برد.او که زن دانایی بود، گفت من شب برای صرف شام به خانه شما میام ولی شام درست نکن!!مرد وقتی به خانه آمد، از اینکه همسرش تدارکی ندیده، عصبانی شد ولی مادرش گفت: من امشب هوس نیمرو های تو را کردم و با خود، تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم.پسر دید که مادرش تخم مرغ ها را رنگ کرده و با تعجب مشغول درست کردن نیمرو شده و به مادرش گفت: مادر، چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی؟مادر گفت: زیبا هستن؟پسر گفت: آری..مادر گفت: داخلشان چطور است؟پسرگفت: همه مثل هم.مادر گفت: پسرم، زن نیز همین طور است. هرکدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است. پس وقتی همه مثل همند، چرا خود و همسرت را آزار می دهی؟! قدر داشته هایت را بدان و خود را درگیر دیگران نکن!!ناگهان یکی از تخم مرغ ها دو زرده درآمد و گند زد به پند حکیمانه ما!!!!

کمک

22 دی 1399
یکی به چاه افتاده بود و مرتب داد می زد: "آی کمک، کمک، کمک کنید."ملا نصرالدین از آنجا رد می شد، صدایش را شنید و جلو رفت.خوب گوش داد. وقتی فهمید مرد درون چاه چه می گوید، یک سکه انداخت به داخل چاه و گفت: "آدم حسابی توی چاه هم جای گدایی است؟"نکته:یکی از مسائل مهم در هم نوایی و احساس همفکری و همدردی با دیگران در هنگام بروز مشکلات و سختی ها، توجه به شرایط و موقعیت آنهاست؛ نه آنچه که ما صرفا در مورد آنها تصور می کنیم.

مگر دیوانه شده ام؟

21 دی 1399
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار می گیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی می کرد.او را به کناری بردم و پرسیدم:چرا کودکانی که تو را مسخره می کنند و به تو و حرفها و کارهایت می خندند، از خود نمیرانی؟؟با خنده گفت:«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه می توانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن می کردند.پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم می شود؟جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟

جیغ به موقع!!!

21 دی 1399
ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﯾﺮ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﻋﺼﺎﯾﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﮏ ﺳﮓ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺷﺪﻧﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﺎﺑﯿﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ، ﺍﻋﻼﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻓﺮﻭﺩ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ، ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ.ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ، ﺯﻣﺰﻣﻪﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻮﺧﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺨﻔﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺁﻧﻬﺎ، ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻧﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺖ.ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻣﯽﺷﺪ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺑﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ، ﻣﯽﺭﻭﺩ.ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﭼﺮﺥﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ.ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﯿﻦ ﺧﻠﺒﺎﻥ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﻫﺎ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻥ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻭﻥﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﻪﻣﻮﻥ ﺗﻤﻮﻣﻪ.....نکته!ﺷﻤﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ، ﺑﺎ یکی از ﺷﯿﻮﻩ های "مدیریت" ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻩﺍﯾﺪ ...!!!

همسر مناسب

21 دی 1399
شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: "من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم.”مسئول مربوطه پرسید: لطفاً خواسته های خودتان را بگویید.- "خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد.مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت: فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید!!نکته!مثلی هست که می گوید: زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست.بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنایی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.
خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم