داستان کوتاه آموزنده
30 آبان 1402
یک شبمردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد:
«کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است ومن دلم می خواهد چیزی برایش بخرم».
دوستمپرسیده بود: «چرا می خواهی به او هدیه بدهی؟»
مرد مستپاسخ داده بود: «معلوم است، می خواهم او را خوشحال کنم.»
او گفت:«می شود هدیه ای را پیشنهاد کنم که واقعاْ او را خوشحال کند؟»
مرد مستپرسیده بود که آن هدیه چیست؟ و دوستم گفته بود:
«به اوپدری سر به راه هدیه بده. این کار او را خیلی خوشحال خواهد کرد.»
ارسال دیدگاه