معامله احمقانه
21 دی 1399
از مردی که صاحب یکی از بزرگترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است، پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟»او در پاسخ گفت:« زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم.روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.وی نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن، بیا با هم معاملهای کنیم.پرسیدم: چه معاملهای ...!؟گفت: ساده است، یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم.گفتم: عجب حرفی میزنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟- بیست پوند چطور است؟- شوخی می کنید؟!- بر عکس، کاملا جدی می گویم.- جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم!او همانطور قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید!گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب️ تو چقدر است؟در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟گفتم : بله، درست فهمیدهاید.گفت: عجیب است که تو حسابی ثروتمند هستی، اما داری گدایی میکنی...! از خودت خجالت نمیکشی .!؟گفتهی او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از بدو تولد به همراه داشت.از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم ...نکته!" قصه ها "برای بیدار کردن ما نوشته شدند،اما تمام عمر،ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم...
ارسال دیدگاه