داستان کوتاه آموزنده

1 آذر 1402

 

جانیکوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتمادربزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آنبازی کندموقع بازی، جانی اشتباهاًتیری به اردک دست آموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشتجانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزم ها پنهانکردوقتی سرش را بلند کرد فهمید که خواهرش همه چیزرا دیده استامابه روی خودش نیاورد.

 

مادربزرگبه سالی گفت: «درشستن ظرف ها کمک می کنی؟» ولی سالی گفت: «مامان بزرگجانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند» و زیر لبیبه جانی گفت: «اردک یادت هست؟» جانی ظرف ها را شست.

 

بعدازظهرآن روز پدربزرگ گفت که می خواهد بچه ها را به ماهی گیری ببرد، ولی مادربزرگ گفت: «متأسفانهمن برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم».

 

سالیلبخندی زد و گفت: «نگران نباشید، چون جانی به من گفته است که می خواهد کمک کند.» و زیر لببه جانی گفت: «اردک یادت هست؟»

 

آن روزسالی به ماهی گیری رفت و جانی در تهیه شام کمک کرد.

 

چند روز بههمین منوال گذشت و جانی مجبور بود که علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را همانجام بدهد.

 

تا این کهنتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد.

 

مادربزرگلبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت: «عزیز دلم می دانم چه شد، منآن وقت پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدمچون خیلی دوستت دارم، همانموقع بخشیدمتفقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی بهخاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد

 


نکتهگذشته شما هرچه که باشد، هرکاری که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ تان بکشد (دروغ،تقلب، ترس، عادت های بد، نفرت، عصبانیت، تلخی، ...) هرچه که باشد، باید بدانیدکه خدا پشت پنجره ایستاده و همه چیز را دیدههمه زندگی تان، همه کارهای تان رادیدهاو می خواهد شما بدانید که دوستت تان دارد و شما را بخشیده استفقط می خواهدبداند تا چه زمانی به شیطان اجازه می دهید به خاطر آن کارها شما را به خدمت بگیرد!

 

بهترین چیزدرباره خدا این است که هر وقت از او طلب بخشش کنید، نه فقط می بخشد، بلکه فراموشهم می کندهمیشه بخاطر داشته باشید، خدا پشت پنجره ایستاده است.

 

ارسال دیدگاه

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم