در یك موزه معروف كه با سنگ های مرمر كف پوش شده بود، مجسمه یبسیار زیبایی مرمرینی به نمایش گذاشته بود كهمردم از راه های دور و نزدیك برای دیدنش به آنجا می رفتند. كسی نبود كه مجسمه زیبا را ببند ولب به تحسین باز نكند.
شبی سنگ مرمرینی كه كف پوش سالن بودبا مجسمه شروع به حرف زدن كرد:« این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من میگذارند تا تو را تحسین كنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یك معدن بودیم؟ اینعادلانه نیست؟ من خیلی شاكیم!»
مجسمه لبخند زد و آرام گفت: «یادت هست، روزی كه مجسمه ساز خواسترویت كار كند، چقدر سر سختی و مقاومت كردی؟»
سنگ پاسخ داد: « آره، آخر ابزارش به من آسیب میرساند، گمان كردم می خواهد آزارم دهد، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم.»
و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیحادامه داد: «بسازد، بطور حتم قرار است به یكشاهكار تبدیل شوم. بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست. پس به او گفتم هرچه می خواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بده! لذا درد كارهایش و لطمه هایی را كهابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم. امروز نمی توانی دیگران را سرزنش كنی كه چرا روی تو پا می گذارند وبی توجه عبور می كنند.
ارسال نظر