داستان کوتاه آموزنده

2 آذر 1402

 

در یك موزه معروف كه با سنگ های مرمر كف پوش شده بود، مجسمه یبسیار زیبایی مرمرینی به نمایش گذاشته بود كهمردم از راه های دور و نزدیك برای دیدنش به آنجا می رفتندكسی نبود كه مجسمه زیبا را ببند ولب به تحسین باز نكند.

 

شبی سنگ مرمرینی كه كف پوش سالن بودبا مجسمه شروع به حرف زدن كرد:« این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من میگذارند تا تو را تحسین كنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یك معدن بودیم؟ اینعادلانه نیست؟ من خیلی شاكیم



مجسمه لبخند زد و آرام گفت: «یادت هست، روزی كه مجسمه ساز خواسترویت كار كند، چقدر سر سختی و مقاومت كردی؟»



سنگ پاسخ داد: « آره، آخر ابزارش به من آسیب میرساند، گمان كردم می خواهد آزارم دهد، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم



و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیحادامه داد: «ولی من فكركردم كه به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد، بطور حتم قرار است به یكشاهكار تبدیل شومبطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هستپس به او گفتم هرچه می خواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بدهلذا درد كارهایش و لطمه هایی را كهابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شومامروز نمی توانی دیگران را سرزنش كنی كه چرا روی تو پا می گذارند وبی توجه عبور می كنند.

 

 

ارسال دیدگاه

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم