داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

این یک داستان واقعی درباره سربازی است كهپس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...

 

سرباز قبل از اینكه به خانه برسد، از نیویورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگتمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كهمی خواهم او را با خود به خانه بیاورم...

پدر و مادر او درپاسخ گفتند: ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم...

پسر ادامه داد: ولیموضوعی است كه باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثربرخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد ومن می خواهم كه اجازه دهید او با ما زندگی كند!

پدرش گفت: پسرعزیزم، متأسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا اوجایی برای زندگی در شهر پیدا كند...!

پسر گفت:  نه،من می خواهم كه او در منزل ما زندگی كند!

آن ها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایطموجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم اوآرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی...

در این هنگام پسربا ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...

چند روز بعد پلیسنیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلندجان باخته و آن ها مشكوك به خودكشیهستند! 

پدر و مادر آشفته وسراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونیمراجعه كردند. اما با دیدن جسد،قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

پسر آن ها یك دست ویک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!

 

 

ارسال دیدگاه

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم