داستان کوتاه آموزنده

10 آذر 1402

یک روز خانم مسنی با یک کیفپر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عاملآن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود،تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانمترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیرعامل راهنمایی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دوسرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسیدو مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی بهشما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی موردعلاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجاییکه این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرطببندم که شما شکم دارید! مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آنپیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخداد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شماحاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برندهاست. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامهای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراًوکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیرعامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد.مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندیکه بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی وآشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویاشد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهمکرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خودرا از تن بیرون کند.

 

ارسال دیدگاه

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم