داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

این یک داستان واقعی درباره سربازی است كهپس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...

 

سرباز قبل از اینكه به خانه برسد، از نیویورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگتمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كهمی خواهم او را با خود به خانه بیاورم...

پدر و مادر او درپاسخ گفتند: ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم...

پسر ادامه داد: ولیموضوعی است كه باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثربرخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد ومن می خواهم كه اجازه دهید او با ما زندگی كند!

پدرش گفت: پسرعزیزم، متأسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا اوجایی برای زندگی در شهر پیدا كند...!

پسر گفت:  نه،من می خواهم كه او در منزل ما زندگی كند!

آن ها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایطموجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم اوآرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی...

در این هنگام پسربا ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...

چند روز بعد پلیسنیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلندجان باخته و آن ها مشكوك به خودكشیهستند! 

پدر و مادر آشفته وسراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونیمراجعه كردند. اما با دیدن جسد،قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

پسر آن ها یك دست ویک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!

 

 

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

وقتی بیدار شدم تمام تنم دردمی کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.

او گفت: «آقای فوجیما. شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمبارانهیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید».

با ضعف پرسیدم :«من کجاهستم؟»

آن زن گفت :«در ناگازاکی»

 

نوشتهی آلان ای مایر

ترجمهگیتا گرگانی

 

پی نوشت داستان : بمباراناتمی هیروشیما و ناکازاکی دوعملیات اتمی بودند که در زمان جنگ جهانی دوم به دستور هری ترومن،رئیس جمهور وقت آمریکا، علیه امپراتوری ژاپن انجام گرفتند. در این دو عملیات‌،دو بمب اتمی بر روی شهر هیروشیما و سه روز بعد برروی شهر  ناگازاکی انداختهشد که باعث کشتار گسترده شهروندان این دو شهر گردید. حدود ۲۲۰٬۰۰۰ نفردر اثر این دو بمباران اتمی جان باختند که بیشتر آنان را شهروندان غیرنظامی تشکیلمی‌دادند. بیش از نیمی از قربانیان بلافاصله هنگام بمباران کشته شدند و بقیه تاپایان سال ۱۹۴۵ براثر اثرات مخرب تشعشعات رادیواکتیو جان خود را از دست دادند.شهرناگازاکی در ایران به اشتباه ناکازاکی خوانده می شود.

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

کشيش سوار هواپيما شد. کنفرانسي تازه به پايان رسيدهبود و او ميرفت تا در کنفرانس ديگري شرکت کند؛ ميرفت تا خلق خدارا هدايت کند و به سوي خدا بخواند و به رحمت الهي اميدوار سازد. در جاي خويشقرار گرفت.  اندکي گذشت، ابري آسمان را پوشانده بود، اما زياد جدي به نظر نميرسيد. مسافرانشادمان بودند که سفرشان به زودي شروع خواهد شد.

 

هواپيما از زمين برخاست. اندکي بعد، مسافران کمربندها راگشودند تا کمي بياسايند.  پاسي گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشيش در دريايانديشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها بايد گفت وچگونه بر مردم تأثير بايد گذاشت. ناگاه، چراغ بالاي سرش روشن شد: «کمربندهارا ببنديد!»  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زياد موضوع را جدينگرفتند.  اندکي بعد، صداي ظريفي از بلندگو به گوش رسيد، «از دادن نوشابهفعلاً معذوريم؛ طوفان در پيش است».

 

موجي از نگراني به دلها راه يافت، اما همانجا جا خوش کرد ودر چهره‌ها اثري ظاهر نشد، گويي همه مي‌کوشيدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کميگذشت و صداي ظريف ديگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمي‌شود؛ طوفان در راهاست و شدت دارد». نگراني،چون دريايي که بادي سهمگين به آن يورش برده باشد، از درون دل ها به چهره‌ها راه يافتو آثارش اندک اندک نمايان شد.

 

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشيد، نعره رعد برخاست  و صدايموتورهاي هواپيما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشيش نيک نگريست؛ بعضي دستها بهدعا برداشته شد؛ اما سکوتي مرگبار بر تمام هواپيما سايه افکنده بود؛ طولي نکشيد کههواپيما همانند چوبپنبه بر رويدريايي خروشان بالا رفت و ديگر بار فرود افتاد، گويي هم‌اکنون به زمين برخورد ميکند و از هممتلاشي ميگردد. کشيش نيز نگران شد؛ اضطراب به جانشچنگ انداخت؛ از آن همه که براي گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هيچ باقي نماند؛گويي حبابي بود که به نوک خارک ترکيده بود؛ پنداري خود کشيش هم به آنچه که مي‌خواستبگويد ايماني نداشت. سعيکرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودي نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسيدنبه مقصد و از خويش پرسان که آيا از اين سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟!

 

نگاهي به ديگران انداخت؛ نبود کسي که نگران نباشد و به گونهاي دست به دامنخدا نشده باشد.

ناگاه نگاهش به دخترکي افتاد خردسال؛ آرام و بيصدا نشسته بود وکتابش را مي‌خواند؛ يک پايش را جمع کرده، زير خود قرار داده بود. ابداً اضطراب دردنياي او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.

 

گاهي  چشمانش را ميبست، و سپس ميگشود و ديگرباربه خواندن ادامه ميداد. پاهايش را درازکرد، اندکي خود را کش و قوس داد، گويي ميخواهد خستگي سفررا از تن براند؛ ديگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشي زيبا چهره‌اش را در خودفرو برده بود.

 

هواپيما زير ضربات طوفان مبارزه ميکرد، گويي طوفانمشتهاي گره کرده ی خود را به بدنه هواپيماميکوفت، يا ميخواست مسافرانرا که مشتاق زمين سفت و محکمي در زير پاي بودند، بترساند.  هواپيما را چونتوپي به بالا پرتاب ميکرد و ديگربارفرود ميآورد.  اما اين همه در آن دخترکخردسال هيچ تأثيري نداشت، گويي در گهواره نشسته و آرام تکان ميخورد و در آنآرامش بيمانند به خواندن کتابش ادامه ميداد

 

کشيش ابداً نميتوانست باورکند؛ در جايي که هيچيک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه ميتوانست چنينساکن و خاموش بماند و آرامش خويش حفظ کند بالاخرههواپيما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسيد، فرود آمد.

 

مسافران، گويي با فرار از هواپيما از طوفان ميگريزند، شتابانهواپيما را ترک کردند، اما کشيش همچنان بر جاي خويش نشست.  او ميخواست راز اينآرامش را بداند. همهرفتند؛ او ماند و دخترک.  کشيش به او نزديک شد و از طوفان سخن گفت و هواپيماکه چون توپي روي امواج حرکت مي‌کرد.

سپس از آرامش او پرسيد و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را دردلش راهي نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!

 

دخترک به سادگي جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرابه خانه ميبرد؛ اطمينان داشتم که هيچ نخواهد شد واو مرا در ميان اين طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بوديم؛ پدرممراقب بود؛ او خلبان ماهري است.

جواب دخترک گويي آب سردي بود بر بدن کشيش؛ سخن از اطمينانگفتن و خود به آن ايمان داشتن؛ اين است راز آرامش و فراغت از اضطراب!!

 

 

نکته ها :خيلي از اوقاتانواع طوفان ها ما را احاطه ميکند و به مبارزهميطلبد. طوفانهاي ذهني،مالي، خانوادگي، و بسياري انواع ديگر که آسمان زندگي ما را تيره و تار ميسازد و هواپيمايحيات ما را دستخوش حرکات غير ارادي ميسازد، آنچنان کههيچ ارادهاي از خود نداريم و نميتوانيم کوچکترينتغييري در جهت حرکت طوفانها بدهيم.همه اينگونه اوقات را تجربه کردهايم؛ بياييدصادق باشيم و صادقانه اعتراف کنيم که در اين مواقع روي زمين سفت و محکم بودن بهمراتب آسانتر از آن است که روي هوا، در پهنه آسمانتيره و تار، به اين سوي و آن سوي پرتاب شويم، اما، به خاطر داشته باشيم، که پدر مادر آسمان است و خلباني هواپيما را به عهده دارد و با دست‌هاي آزموده و ماهر خويشآن را در پهنه بيکران زندگيهدايت ميکند.او ما را به منزل خواهد رساند؛ اومقصد ما را نيک ميداند و هواپيمايزندگي ما را از طوفانها خواهد رهانيد و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. پس نگراننباشيد و فقط به او اطمينان داشته باشيد.

 

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

سلطان عبدالحميد ميرزافرمانفرما(شاهزاده ی قاجار) هنگام تصدي ايالت کرمان چندين سفر به بلوچستان مي رودو در يکي از اين مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسين خان رادستگير و با غل و زنجير روانه کرمان مي کند.

 

پسر خردسال سردار حسين خان نيزهمراه پدر زنداني و در زير يک غل بود. چند روز بعد فرزند سردار حسين خان در زندانبه ديفتري مبتلا می شود. سردار حسين خان هر چه التماس و زاري مي کند که فرزندبيمار او را از زندان آزاد کنند تا شايد بهبودی يابد، ترتيب اثر نمي دهند.

 

روزی سردار حسين خان به افضلالملک (نديم عبدالحمید فرمانفرما) نيز متوسل مي شود. افضل الملک نزد فرمانفرما ميرود و وساطت مي کند، اما باز هم نتيجه اي نمي بخشد. سردار حسين خان پانصد تومان ازتجار کرمان قرض نموده و (به صورت رشوه) به فرمانفرما می دهد تا کودک بيمار او راآزاد کنند. افضل الملک اين پيشنهاد را به فرمانفرما منعکس مي کند، اما باز همفرمانفرما نمي پذيرد.

 

روزی دیگر افضل الملک بهفرمانفرما مي گويد: «قربان آخر خدايي هست، پيغمبري هست، ستم است که پسري درکنارپدر در زندان بميرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهي ندارد».

 

فرمانفرما در جواب اینگونه پاسخمی دهد: «در مورد اين مرد چيزي نگو که فرمانفرماي کرمان نظم مملکت خود را به پانصدتومان رشوه سردار حسين خان نمي فروشد».

 

همان روز پسر خردسال سردار حسينخان در زندان در برابر چشمان اشک بار پدر جان مي سپارد. چندی پس از اين ماجرا ازقضای روزگار يکي از پسران فرمانفرما به ديفتري دچار مي شود. هر چه پزشکان برايمداواي او تلاش مي کنند اثري نمي بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آنروزها پي در پي قرباني مي کنند و به فقرا مي بخشند اما نتيجه اي نمي دهد و اندکزمانی بعد فرزند فرمانفرما جان مي دهد.

 

فرمانفرما در ايام عزاي پسر خود،در نهايت اندوه به سر مي برد. در همين ايام روزي افضل الملک وارد اتاق فرمانفرمامي شود. فرمانفرما به حالي پريشان به گريه افتاده و به صدايي بلند مي گويد: «افضلالملک! باور کن که نه خدايي هست و نه پيغمبري! و الا اگر من قابل ترحم نبودم ودعاي من موثر نبوده، لااقل به دعاي فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند مي بايستفرزند من نجات مي يافت».

 

افضل الملک در حالي که فرمانفرمارا دلداري مي دهد مي گويد: «قربان اين فرمايش را نفرماييد، چرا که هم خدايي هست وهم پيغمبري، اما مي دانيد که فرمانفرماي جهان نيز نظم مملکت خود را به پانصدگوسفند رشوه ي فرمانفرما ناصرالدوله نمي فروشد»!!!!....

 

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

روزی لئو تولستوی درخیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بدو بیراه گفتن کرد.

بعداز مدتی که خوب تولستوی را فحاشی کرد، تولستوی کلاهش را ازسرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: مادمازل من لئو تولستوی هستم.

زنکه بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفینکردید؟

تولستوی در جواب گفت:شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

یکی از روزها،  پادشاهی سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجامدهند. از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه اینکیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنیناز آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذارنکنند

وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسهای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !!





وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بودبهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین راانتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد 



اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه اینمیوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاهنمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمیکرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود 



و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویاتاین کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد، کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود ...



روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران رابه همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، بهسربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هر کدام را جدا گانه با کیسه اش بهمدت سه ماه زندانی کنند … !!!

.

.

.

حالا شماکیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!

 

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ،پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت.

پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را بهتو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده.

دختر بلافاصله قبول كرد، پسر بدون اين كهدختر متوجه شود، قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها رابه دخترك داد. ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت، به پسرك داد.

همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد؛ولي پسر نمي توانست بخوابد؛ چون به اين فكر مي كرد همان طور كه خودش بهترين تيلهاش را به دختر نداده، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده! ...!

 

نتيجه اخلاقي :

عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست.

آرامش با كسي است كه صادق است.

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خـــود، با مسوول كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد:« يك فنجان قهوه براي من بياوريد ».

‏صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني؟ »

‏كارمندتازه وارد گفت: « نه »

صدايآن طرف گفت: « من مدير اجرايي شركت هستم، ابله »

‏مردتازه وارد با لحني حق به جانب گفت: « و تو مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني بيچاره؟!!»

مديراجرايي گفت: « نه »

کارمندتازه وارد گفت: « خوبه » و سريع گوشي را گذاشت.

داستان کوتاه آموزنده

3 آذر 1402

 

 

 

کشيش سوار هواپيما شد. کنفرانسي تازه به پايان رسيدهبود و او ميرفت تا در کنفرانس ديگري شرکت کند؛ ميرفت تا خلق خدارا هدايت کند و به سوي خدا بخواند و به رحمت الهي اميدوار سازد. در جاي خويشقرار گرفت.  اندکي گذشت، ابري آسمان را پوشانده بود، اما زياد جدي به نظر نميرسيد. مسافرانشادمان بودند که سفرشان به زودي شروع خواهد شد.

 

هواپيما از زمين برخاست. اندکي بعد، مسافران کمربندها راگشودند تا کمي بياسايند.  پاسي گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشيش در دريايانديشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها بايد گفت وچگونه بر مردم تأثير بايد گذاشت. ناگاه، چراغ بالاي سرش روشن شد: «کمربندهارا ببنديد!»  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زياد موضوع را جدينگرفتند.  اندکي بعد، صداي ظريفي از بلندگو به گوش رسيد، «از دادن نوشابهفعلاً معذوريم؛ طوفان در پيش است».

 

موجي از نگراني به دلها راه يافت، اما همانجا جا خوش کرد ودر چهره‌ها اثري ظاهر نشد، گويي همه مي‌کوشيدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کميگذشت و صداي ظريف ديگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمي‌شود؛ طوفان در راهاست و شدت دارد». نگراني،چون دريايي که بادي سهمگين به آن يورش برده باشد، از درون دل ها به چهره‌ها راهيافت و آثارش اندک اندک نمايان شد.

 

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشيد، نعره رعد برخاست  و صدايموتورهاي هواپيما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشيش نيک نگريست؛ بعضي دستها بهدعا برداشته شد؛ اما سکوتي مرگبار بر تمام هواپيما سايه افکنده بود؛ طولي نکشيد کههواپيما همانند چوبپنبه بر رويدريايي خروشان بالا رفت و ديگر بار فرود افتاد، گويي هم‌اکنون به زمين برخورد ميکند و از هممتلاشي ميگردد. کشيش نيز نگران شد؛ اضطراب به جانشچنگ انداخت؛ از آن همه که براي گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هيچ باقي نماند؛گويي حبابي بود که به نوک خارک ترکيده بود؛ پنداري خود کشيش هم به آنچه که مي‌خواستبگويد ايماني نداشت. سعيکرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودي نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسيدنبه مقصد و از خويش پرسان که آيا از اين سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟!

 

نگاهي به ديگران انداخت؛ نبود کسي که نگران نباشد و به گونهاي دست به دامنخدا نشده باشد.

ناگاه نگاهش به دخترکي افتاد خردسال؛ آرام و بيصدا نشسته بود وکتابش را مي‌خواند؛ يک پايش را جمع کرده، زير خود قرار داده بود. ابداً اضطراب دردنياي او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.

 

گاهي  چشمانش را ميبست، و سپس ميگشود و ديگرباربه خواندن ادامه ميداد. پاهايش را درازکرد، اندکي خود را کش و قوس داد، گويي ميخواهد خستگي سفررا از تن براند؛ ديگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشي زيبا چهره‌اش را در خودفرو برده بود.

 

هواپيما زير ضربات طوفان مبارزه ميکرد، گويي طوفانمشتهاي گره کرده ی خود را به بدنه هواپيماميکوفت، يا ميخواست مسافرانرا که مشتاق زمين سفت و محکمي در زير پاي بودند، بترساند.  هواپيما را چونتوپي به بالا پرتاب ميکرد و ديگربارفرود ميآورد.  اما اين همه در آن دخترکخردسال هيچ تأثيري نداشت، گويي در گهواره نشسته و آرام تکان ميخورد و در آنآرامش بيمانند به خواندن کتابش ادامه ميداد

 

کشيش ابداً نميتوانست باورکند؛ در جايي که هيچيک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه ميتوانست چنينساکن و خاموش بماند و آرامش خويش حفظ کند بالاخرههواپيما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسيد، فرود آمد.

 

مسافران، گويي با فرار از هواپيما از طوفان ميگريزند، شتابانهواپيما را ترک کردند، اما کشيش همچنان بر جاي خويش نشست.  او ميخواست راز اينآرامش را بداند. همهرفتند؛ او ماند و دخترک.  کشيش به او نزديک شد و از طوفان سخن گفت و هواپيماکه چون توپي روي امواج حرکت مي‌کرد.

سپس از آرامش او پرسيد و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را دردلش راهي نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!

 

دخترک به سادگي جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرابه خانه ميبرد؛ اطمينان داشتم که هيچ نخواهد شد واو مرا در ميان اين طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بوديم؛ پدرممراقب بود؛ او خلبان ماهري است.

جواب دخترک گويي آب سردي بود بر بدن کشيش؛ سخن از اطمينانگفتن و خود به آن ايمان داشتن؛ اين است راز آرامش و فراغت از اضطراب!!

 

 

نکته ها :خيلي از اوقات انواع طوفان ها ما را احاطه ميکند و به مبارزه ميطلبد. طوفانهاي ذهني، مالي، خانوادگي، و بسياري انواع ديگر که آسمانزندگي ما را تيره و تار ميسازد و هواپيماي حيات ما را دستخوش حرکات غير اراديميسازد، آنچنانکه هيچ ارادهاياز خود نداريم و نميتوانيم کوچکترين تغييري در جهت حرکت طوفانها بدهيم.همه اينگونه اوقات راتجربه کردهايم؛بياييد صادق باشيم و صادقانه اعتراف کنيم که در اين مواقع روي زمين سفت و محکمبودن به مراتب آسانتر از آن است که روي هوا، در پهنه آسمان تيره و تار، به اين سوي و آن سويپرتاب شويم، اما، به خاطر داشته باشيم، که پدر ما در آسمان است و خلباني هواپيمارا به عهده دارد و با دست‌هاي آزموده و ماهر خويش آن را در پهنه بيکران زندگي هدايت ميکند.او ما را به منزل خواهدرساند؛ او مقصد ما را نيک ميداند و هواپيماي زندگي ما را از طوفانها خواهد رهانيد و به سرمنزل مقصودخواهد رساند. پس نگران نباشيد و فقط به او اطمينان داشته باشيد

داستان کوتاه آموزنده

2 آذر 1402

پادشاهی بود که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، ولی باز هم از زندگیخود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدممی زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید . به دنبالصدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاهبسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟ آشپز جواب داد: قربان، منفقط یک آشپز هستم. تلاش می کنم تا همسر و بچه هایم را شاد کنم. ما خانه حصیری تهیهکرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پساز شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر بهپادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد،نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟

نخستوزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید چند کار انجام دهید:یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید کهگروه 99 چیست .

پادشاهبر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانهآشپز قرار دهند .

آشپزپس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را بهاتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته وشوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد: 99 سکه؟ آشپزفکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولی واقعا 99 سکه بود. او تعجبکرد که چرا تنها 99 سکه است و 100  سکه نیست. فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته وکوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپزبسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدستآورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر ازخواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپزدیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند. او فقط تا حد توان کار می کرد.پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را ازنخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99درآمد. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارنداما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. این علت اصلینگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند.

حال آیا شما نیز عضو گروه 99 هستید؟!

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم