داستان کوتاه آموزنده

10 آذر 1402

یک روز خانم مسنی با یک کیفپر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عاملآن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود،تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانمترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیرعامل راهنمایی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دوسرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسیدو مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی بهشما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی موردعلاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجاییکه این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرطببندم که شما شکم دارید! مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آنپیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخداد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شماحاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برندهاست. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامهای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراًوکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیرعامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد.مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندیکه بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی وآشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویاشد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهمکرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خودرا از تن بیرون کند.

 

داستان کوتاه آموزنده

9 آذر 1402

 

 

 

 

زنو شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آن ها همه چیز رابه طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت میکردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز : یک جعبه کفش دربالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در موردآن هم چیزی نپرسد.

 

درهمه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستربیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقیرا رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزنتصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد، دوعروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد دراین بارهاز همسرش سوال نمود. پیرزن گفت :هنگامی که ما قولو قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک دراین است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانیشدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیرقرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقطدو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شدپس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟

درپاسخ گفت : آه عزیزم این پولی استکه از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

 

 

 

داستان کوتاه آموزنده

8 آذر 1402

در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سالمسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود. دوي ماراتن درتمام المپيك ها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اينمسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش مي شود.

 كيلومترآخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند. نفس هاي آنها به شمارهافتاده بود، زيرا آن ها 42 كيلومتر و 195 متر مسافت را دويده بودند. دوندگانهمچنان با گام هاي بلند و منظم پيش مي رفتند. چقدر اين استقامت زيبا بود ...

 هر بيننده اي دلش مي خواست كه اين اندازه استقامت و توان داشته باشد.دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند.استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند.رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره ... چند قدمي جلوتر از بقيه بود. دونده هاتلاش مي كردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خطپايان را پاره كرد...

استاديوم سراپا تشويقشد. فلاش دوربين هاي خبرنگاران لحظه اي امان نمي داد و دونده هاي بعدي يكي يكي ازخط پايان گذشتند و بعضي هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پايان چند قدم جلوتر ازشدت خستگي روي زمين ولو شدند.

 اسامي و زمان هاي به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفراول با زمان دو ساعت و ... در همين حال دوندگان ديگر از راه رسيدند و از خط پايانگذشتند...

 در طول مسابقه دوربين ها بارها نفراتي را نشان داد كه دويدند، ازادامه مسابقه منصرف شدند و از مسير مسابقه بيرون آمدند. به نظر مي رسيد كه آخريننفر هم از خط پايان رد شده است. داوران و مسوولين برگزاري مي روند تا علائم مربوطبه مسابقه ماراتن و خط پايان را جمع آوري كنند. جمعيت هم آرام آرام استاديوم راترك مي كنند. اما...

بلند گوي استاديوم بهداوران اعلام ميكند كه خط پايان را ترك نكنند. گزارش رسيده كه هنوز يك دونده ديگرباقي مانده. همه سر جاي خود برمي گردند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. دوربينهاي مستقر در طول جاده تصوير او را به استاديوم مخابره ميكنند.

از روي شماره پيراهناو اسم او را مي يابند « جان استفن آكواري » است دونده سياهپوست اهل تانزانيا، كه ظاهرا برايش مشكلي پيش آمده، لنگ مي زد و پايش بانداژ شدهبود. 20 كيلومتر تا خط پايان فاصله داشت و احتمال اين كه از ادامه مسير منصرف شودزياد بود. نفس نفس مي زد. احساس درد در چهره اش نمايان بود. لنگ لنگان و آرام ميآمد ولي دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او رامي گيرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولي او با دست آنها را كنار مي زند و بهراه خود ادامه مي دهد.

 داوران طبق مقررات حقندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پايان محل مسابقه را ترك كنند. جمعيت هم همانطور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتايج ترك نمي كند. جان هنوز مسيرمسابقه را ترك نكرده و با جديت مسير را ادامه مي دهد. خبرنگاران بخش هاي مختلفوارد استاديوم شده اند و جمعيت هم به جاي اينكه كم شود زيادتر مي شود ...

 جان استفن با دست هاي گره كرده و دندان هاي به هم فشرده و لنگ لنگان،اما استوار، همچنان به حركت خود به سوي خط پايان ادامه مي دهد او هنوز چندكيلومتري با خط پايان فاصله دارد آيا او مي تواند مسير را به پايان برساند؟ خورشيددر مكزيكوسيتي غروب مي كند و هوا رو به تاريكي مي رود.

بعد از گذشت مدتيطولاني، آخرين شركت كننده دوي ماراتن به استاديوم نزديك مي شود، با ورود او بهاستاديوم جمعيت از جا برمي خيزد. چند نفر در گوشه اي از استاديوم شروع به تشويق ميكنند و بعد انگار از آن نقطه موجي از كف زدن حركت مي كند و تمام استاديوم را فرامي گيرد. نمي دانيد چه غوغايي برپا مي شود.

 40 يا 50 متر بيشتر تا خطپايان نمانده او نفس زنان مي ايستد و خم مي شود و دستش را روي ساق پاهايش ميگذارد، پلك هايش را فشار مي دهد نفس مي گيرد و دوباره با سرعت بيشتري شروع به حركتمي كند. شدت كف زدن جمعيت لحظه به لحظه بيشتر مي شود. خبرنگاران در خط پايان تجمعكرده اند. وقتي نفرات اول از خط پايان گذشتند، استاديوم اينقدر شور و هيجان نداشت.نزديك و نزديك تر ميشود و از خط پايان مي گذرد. خبرنگاران، به سوي او هجوم مي برندنور پي در پي فلاش ها استاديوم را روشن كرده است؛ انگار نه انگار كه ديگر شب شدهبود. مربيان حوله اي بر دوشش مي اندازند. او كه ديگر توان ايستادن ندارد، مي افتد ...

 آن شب مكزيكوسيتي و شايد تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبحنخوابيد. جهانيان از او درس بزرگي آموختند و آن اصالتحركت، مستقل از نتيجه بود.او يك لحظه به اين فكر نكرد كه نفر آخر است. به اين فكر نكرد كه براي پيشگيري ازتحمل نگاه تحقيرآميز ديگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالي كند. او تصميم گرفتهبود كه اين مسير را طي كند، اصالت تصميم او و استقامتش در اجراي تصميمش باعث شد تاجهانيان به ارزش جديدي توجه كنند ارزشي كه احترامي تحسين برانگيز به دنبال داشت.

 فرداي مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمين خورده و به شدت آسيب ديده است. او در پاسخگويي به سوالخبرنگاري كه پرسيده بود، چرا با آن وضع و در حالي كه نفر آخر بوديد از ادامهمسابقه منصرف نشديد؟ ابتدا فقط گفت: براي شما قابل درك نيست و بعد در برابر اصرارخبرنگار ادامه داد: مردم كشورم مرا 5000 مايل تا مكزيكوسيتي نفرستاده اند كهفقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پايان برسانم.

 داستان « جان استفن آكواري» از آن پس در ميان تمام ورزشكاران سينه به سينه نقل شد.

حالا آيا يادتان هستكه نفر اول برنده مدال طلاي همان مسابقه چه كسي بود ؟!!

يک اراده قوي بر همهچيز حتي بر زمان غالب مي آيد.

داستان کوتاه آموزنده

7 آذر 1402

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوزچند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداریکند. او یک بسته بیسکويیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع بهخواندن کتاب کرد.

 

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتیکه او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت وخورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم.شاید اشتباه کرده باشد.


ولیاین ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی داشت، آن مرد هم همین کار رامی کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود، ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. ایندیگه خیلی پررویی می خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

 

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوارشدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندیکه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخلهواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهدو ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود کهبیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت هایش را با اوتقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.

 

داستان کوتاه آموزنده

6 آذر 1402

مردي در يك خانه‌ي كوچك، با باغچه‌اي بزرگ و بسيار زيبا زندگي مي‌كرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همه‌ي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر مي‌برد. گياهان را آب مي‌داد، به چمن‌ها مي‌رسيد و رزها را هرس مي‌كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظره‌اي دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌هاي شاد بود.
روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش مي‌كنم، به من بگوييد چرا اين كار را مي‌كنيد؟ آن گونه كه شنيده‌ام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد».
«بله، من كاملاً نابينا هستم!»
«پس چرا اين همه براي باغچه‌ي خود زحمت مي‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد، پس چه بهره‌اي از اين همه گل‌هاي رنگارنگ مي‌بريد؟»
باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت:
«خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم مي‌آمد. به نظرم مي‌رسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانع‌كننده‌اي نيست. البته نمي‌توانم ببينم كه چه گياهاني در باغچه‌ام مي‌رويند؛ ولي هنوز مي‌توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمي‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم، ولي مي‌توانم عطر گل‌هايي را كه مي‌كارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد».
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمي‌شناسيد!»
« البته من شما را نمي‌شناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد مي‌شود و كنار باغچه‌ي من مي‌ايستد. اگر اين تكه زمين، باغچه‌اي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظره‌ي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشم‌پوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند».
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم».
باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اينجا رد مي‌شوند و با ديدن باغچه‌ي من، احساس شادي مي‌كنند؛ مي‌ايستند و كمي با من سخن مي‌گويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد».
 
برگرفته از كتاب
لش لايتنر، نوربرت؛ بال‌هايي براي پرواز؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه؛ 1387

داستان کوتاه آموزنده

5 آذر 1402

دریک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی لافلانت در واشینگتن دی سی شد(یکی از محله های ثروتمند در واشنگتن) و شروع به نواختن ویلون کرداین مرد در عرض 42 دقیقه، 6 قطعه از بهترین قطعات کلاسیکباخ را نواخت .ازآنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمتمترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد باعجله به سمت مقصد خود به راه افتاد.

 

یکدقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقفکند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود،به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنهدور شد.

 

کسیکه بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک 3 ساله ای بود که مادرش با عجله وکشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادرمحکم تر کشید وکودک در حالی که همچنان نگاهش به ویلون زن بود، به همراه مادر براهافتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشانبلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.

 

درطول مدت 42 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.20 نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و 32 دلار عاید ویلون زن شد. در حالی که به گفتهی همراهان ویولون زن در تمام این مدت 1079نفر از کنار این نوازنده ی مشهور و برنده ی جایزه ی « گرمی » گذشتند.

 

وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت (واقعیتاین است که فقط یک نفر او را شناخت).

 

هیچکسنمی دانست که این ویلون زن همان «جاشوا بل» یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است. هیچکس نفهمید که او همان کسی است که چند روز قبل کنسرتی اجرا کردهبود که تمام بلیط های آن از قبل پیش فروش شده بود.

 



دوروز بعد از دريافت جايزه ايووري فيشر توسط «جاشوا بل» روزنامه واشنگتن پستبا چاپ گزارشي مفصل فاش كرد كه وقتي جاشوا بل بزرگ به صورت ناشناس در ايستگاه مترونواخته، حتي نتوانسته توجه عده كوچكي را هم جلب كند.

 

روزنامهواشنگتن پست مي نويسد: بل مي خواست بي واسطه با ذائقه عمومي آشنا شود. و سوالي مهم: آيا مردم در صحنه اي پيش پا افتاده و در زماني نامناسب به زيبايي اهميت مي دهند؟ پاسخ البته منفی بود.

 

بلكه سالي تقريبا 120 كنسرت برگزار مي كند و بليت هايش كمتر از 100 دلار نيست بهخبرگزاري رويترز مي گويد: كمي عصبي بودم و ناديده گرفته شدن، تجربه اي عجيب بود.عادت كرده بودم كه مردم براي شنيدن كارهايم پول بدهند و برايم كف بزنند. اين تجربهنگاهم را عوض كرد.

 

بلبا همان ويولن دست سازش كه در 1713 توسط آنتونيو استراديواري ساخته شده در ايستگاهمترو برنامه اجرا كرد. او اعتراف مي كند: البته انتظار داشتم در آن ساعت مردم هنررا نپذيرند، اما شديدا دردآور بود وقتي سعي مي كردم زيباترين موسيقي ها را بنوازمو آنها بي خيال از كنارم رد مي شدند. ديدن اين صحنه ها برايم دشوار بود. من متوجهشدم كه مردم در حالت عادي به موسيقي كلاسيك بي توجه اند.

 

نتیجه ی مهمی که باید از اینداستان گرفت این خواهد بود که اگر ما لحظه ای فارغنیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکیاز بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم، چه چیز های دیگری راداریم از دست می دهیم؟

 

 

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

پادشاهی بود که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، ولی باز هم از زندگیخود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدممی زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید . به دنبالصدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاهبسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟ آشپز جواب داد: قربان، منفقط یک آشپز هستم. تلاش می کنم تا همسر و بچه هایم را شاد کنم. ما خانه حصیری تهیهکرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پساز شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر بهپادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد،نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟

نخستوزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید چند کار انجام دهید:یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید کهگروه 99 چیست .

پادشاهبر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانهآشپز قرار دهند .

آشپزپس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را بهاتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته وشوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد: 99 سکه؟ آشپزفکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولی واقعا 99 سکه بود. او تعجبکرد که چرا تنها 99 سکه است و 100  سکه نیست. فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته وکوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپزبسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدستآورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر ازخواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپزدیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند. او فقط تا حد توان کار می کرد.پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را ازنخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99درآمد. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارنداما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. این علت اصلینگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند.

حال آیا شما نیز عضو گروه 99 هستید؟!

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

دخترکطبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت، خيره شد و يادحرف پدرش افتاد. «اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي، آخرماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم».

دخترکبه کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا ياصورت 100 نفر زخم بشه تا...

 و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:نه... خدا نکنه... اصلآ کفش نمي خوام!!

 

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

دانشمندی آزمایشی بسیار جالب طراحی و اجرا کرد :

اوآکواریومی را با دیواری شیشه ای به دو قسمت تقسیم کرد. در یک قسمتماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی کوچک تری که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگتر بود. دانشمند به ماهی بزرگ تر هیچ غذایی نداد تا تنها غذایش همان ماهی دیگردرون آکواریم باشد. مطابق انتظار او برای خوردن ماهی کوچک تر بارها و بارها بهطرفش حمله کرد، اما هر بار به دیواری نامرئی برخورد نمود. دیوار شیشه ای به راحتیاو را از غذای محبوب و لذیذش جدا کرده بود. بالا خره بعد از مدتی، از حمله به ماهیکوچک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به طرف دیگر آکواریوم و خوردن ماهی کوچکتر کاری غیر ممکن است.

 

دانشمندشیشه ی وسط را برداشت، اما ماهی بزرگ تر هرگز به سمت ماهی کوچک حمله نکرد. او حتیبه قسمت دیگر آکواریوم شنا نکرد. اما چرا؟

 

دیوارشیشه ای دیگر وجود فیزیکی نداشت، اما ماهی بزرگ درون ذهنش دیواری شیشه ای ساختهبود. دیواری که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. دیوار باور خودش.باورش به محدودیت.

 

بهتریننتایجی که از این آزمایش مبتکرانه می توان گرفت، مربوط به ماهی ها نیست؛ بلکهمربوط به خود ماست :

اگربا دقت در اعتقاداتمان جستجو کنیم، دیوارهای شیشه ای بسیاری پیدا خواهیم کرد کهنتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمان است در حالی که بسیاری از آن ها  فقط دردرون  ذهن ما وجود دارند و نه در واقعیت. در یک کلام «شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور داریدهستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید».

داستان کوتاه آموزنده

4 آذر 1402

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.شک کرد که همسایه اش آن را دزدیدهباشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهدچیزی را پنهان کند، پچ پچ میکند ...



آن قدر از شک خود مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگرددلباسش را عوض کند تا نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیداکرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت:

و دریافت که او مثل یکآدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند...! 

 

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم